شعر از اقامتین قنبری


بشنو این درد مرا ای نازنین   از درون سینه میدارم طنین    صحبت از پژمردن یک برگ نیست       دردرونم جنگلی ویران شده  رفت با مرگ پدر آمال ها    آن همه شورو شعف آرمان ها     بادکنک های امیدم پاره شد آدم با چاره ای بیچاره شد  بستنی قیفی فراموشم شده چون کلاهم پاره تا گوشم شده  دلخوشم به نمره های بیست بود  نزد من تمام هستی نیست بود  تا که یک روز از همان روزهای بخت  کرد استادم مرا تنبیه سخت  ای پسر اینجا نه جای شوخی است    جای درس است و نه بذله گویی است    تو نشینی روبروی بچه ها تا که اهلش درس گیرند از شما   در درونم آتشی ایجادشد صورتم سرخ و درونم سرد شد   کای خدا ایشان نمیداند زمن دردو عم زخم دل و دنیای من    اشک در چشم و گلویم سرد شد   بغض  پنهان در درونم درد شد   من که تا آن لحظه لبخند دلم   گم شده بود از درون گونه ام    لحظه ای که از خودم  بیخود شدم  ناگه از خنده ی خود غافل شدم  خنده ای که خود یه دنیا درد بود   در پی آن رنگ های زرد بود  بعد استادم نکرد از من گذر  گفت حالا گوی درست را ز بر    هر چه خواندی هر چه کردی باز گو   درس و بحث و مساله ها را بگو      من که مثل بید لرزان بود تنم             هرچه خواندم پر کشید از آن سرم     ان و من  و اته پته کار من   وای از حال من و استا د من

با تشکر از احمد صدرایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.